درآمدی انتقادی بر «تعریف»!
در این یادداشت قصد دارم تا در رابطه با تعاریف مفاهیم در علوم انسانی نقدی را بیان کنم. در واقع چند وقتی است که این اندیشه بر من قالب شده که مفاهیم را نمی توان تعریف کرد. ابتدا این تفکرات پاره و از هم گسیخته را به دلیل عدم اعتبار علمی ( اجماع علمی) محکوم و غیر واقع بینانه می دیدم،-هر چند در نگاه پست مدرن یافت می شود.- اما پس از گسترده تر کردن اندیشه های خود در این حوزه آن را معنی دار و قابل قبول ( حد اقل برای خودم) دیدم.
برای اینکه این نگاه را برای شما باز کنم سعی می کنم توضیحات خود را در قالب یک مثال به جلو ببرم. همان گونه که دانشجویان برنامه ریزی اجتماعی می داند، برنامه ریزی عبارت است از فراگردی هدفمند و گام به گام، در بازه زمانی مشخص و معطوف به گذشته، حال و آینده! آنچه که در این تعریف آمده مسلما کمک شایانی به افراد می کند اما سوال این است که یک شخص با فهم کامل این تعریف تا چه حد با برنامه ریزی آشنا می شود؟
تعریف بالا خود از مفاهیمی چون فرایند بودن، هدفمند بودن، گام به گام بودن، بازه زمانی و معطوف بودن به زمان های سه گانه می باشد. منظور من در تعریف فوق از فرگرد چیست؟ تفاوت فراگرد با فرایند در چیست؟ در هدفمندی چه نکته ای گنجانده شده؟ و سوالات بسیار دیگری که مقتضای این یادداشت نیست. اصل سخن آنکه این تعریف و هر تعریف دیگری که بیان دارید، ( البته برای مفاهیم پیچیده) خود یک ابهام و سوال است.-جدای انکه می تواند برای ما سوالی ایجاد نکند( نفهمیدن از بیخ و بن)- این سوال ها باید پاسخ داده شوند تا ما مفهوم را رسانده باشیم.
در تبیین اهمیت آنچه در بالا آورده شد، دوباره به مثال خود بر می گردیم. فرایند به ما مفهوم جریان را می رساند و « تغییر ممتد در زمان» را بیان داشته و از یک روند سخن می گوید، اما فراگرد بسیار پیچیده تر است. در فراگرد این روند ها رفت و برگشتی ( دیالکتیک) هستند و « اجزای داخل آن داری کنش متقابل» می باشند. حال علاوه بر این که این دانش باید در دسترس خواننده باشد، بلکه این امکان وجود دارد که خود خلق کننده تعریف از این تفاوت آگاهی نداشته باشد و یک ابهام در تعریف ایجاد کند. کما آنکه در بسیاری(اکثر!) از تعاریف موجود در متون فارسی برنامه ریزی را به عنوان فرایند تعریف کرده اند. این اشکالات بیشتر در موتون ترجمه و علوم وارداتی- مثل جامعه شناسی- یافت می شود.
هر چند می توان آنچه را که در بالا آورده شد را تحت دانش هرمونوتیک مطالعه و از رویکرد تفسیری به آن نگاه کرد اما منظور من از تمام اینها ارایه این توصیه است که ما به جای تعریف کردن از « نمای کلی» استفاده کنیم. یعنی به جای آنکه با کلماتی که خود بار معنایی وسیعی در پشت خود دارند، تعاریف گنگ ارایه کنیم؛ با توصیفاتی کلی و تبیینی- و همچنین ساده- مفهوم خود را روشن گردانیم.
در پایان لازم می دانم تا به این نکته اشاره کنم که در علوم آنچه اهمیت دارد خلق یک مفهوم است، نه تعریفات کج تابانه و گنگ از مفاهیمی که خود نمی دانیم آنها چه می گوند. امیدوارم روزی بتوانیم ساده نویسی و صد البته واضح نویسی را به دانشگاه های خود وارد کنیم. به امید آن روز.